آثار دو استاد فلسفه ،گيلبرت رايل و مايكل پولاني، تاثير فراواني در رفتارگرايي منطقي در ادبيات حوزه مديرت دانش داشته است. ايده “دانش چگونگي” و “دانش چيستي” گيلبرت رايل و نظر مايكل پولاني مبني بر اينكه اين مفاهيم در طيفي پيوسته قرار مي گيرند و موجوديت مستقل و مجزا ندارند، قابل ذكر است. در ادامه مروري كلي بر دانش از ديدگاه فلاسفه خواهيم داشت.
افلاطون
افلاطون (427-347 ق.م) شاگرد سقراط به مسائل فلسفي و اخلاقي متنوعي به شكل پرسش و پاسخ پرداخته است. افلاطون سه پاسخ به پرسش “دانش چيست؟” ارائه مي دهد:
- دانش، درك است.
- دانش، قضاوت صحيح است.
- دانش، قضاوت صحيح همراه به زمنيه اطلاعاتي است.
هر يك از اين پاسخها به روش سقراطي رد مي شود.تا به امروز اتفاق نظر در مورد دانش حاصل نشده است جز اينكه دانش از درك همراه با توجيه منطقي حاصل مي شود.
ارسطو
ارسطو ( 384- 322 ق.م) شاگرد افلاطون، فلسفه را تلاشي مستمر براي بررسي پيچيدگيهاي تجربه انسان از زندگي مي دانست. روش او اين بود كه در هر حوزه، با “ظواهر” (زبان و نظرهاي عام) شروع مي كرد، روي پيچيدگيهاي آن كار مي كرد ( روي تناقضات كار كرده و اساسي ترين و محوري ترين ايده ها را مي يافت) و با درك و ساختار بيشتر به “ظواهر” باز مي گشت.
دكارت
رنه دكارت (1632-1704) يك فيلسوف منطق گرا بود. او شكاكيت را به شكل هنر درآورد و شك را به عنوان روشي مطرح كرد كه بعدها به نام “شك دكارتي” شناخته شد. جمله ي “من فكر مي كنم، پس هستم.” از اوست. ارزش واقعي آراء دكارت در بحث دانش، از سوالهايي درباره ابعاد مختلف دانش ناشي مي شود:
- چه مي دانم؟
- به چه مي توانم شك كنم؟
- چگونه مي دانم كه عقايدم درست است؟
- تفاوت بين عقايد و تعصبات من چيست؟
- آيا جايي براي شكاكيت وجود دارد؟
لاك
جان لاك،(1632-1704) به عنوان يك فيلسوف مادي، عقيده داشت هرچه تصور مي كنيم يا مي سازيم حاصل تجربه است. عقيده او چنين بود: ” كوركورانه از عرف يا جريان قدرت پيروي نكن. به واقعيتها بنگر و خودت فكر كن.”
او استدلال را عمليات ذهني روي “ايده ها” مي داندكه به دانش يا اعتقاد منجر مي شود. از اين لحاظ دانش درك روابط بين ايده هاست. و اعتقاد داشت كه حواس ما، دانش وجود اشياء را حاصل مي كنند، اما دانشي پيرامون ذات و شالوده آنها به ما نمي دهند.
هيوم
ديويد هيوم، (1711-1776) علم را با بينش خود درباره ارتباطات علّي – معلولي دگرگون كرد. او چنين بيان كرد كه مي توان درباره واقعيات، استنتاجات استقرايي كرد؛ مثلا از مشاهده اينكه ب پس از الف رخ مي دهد نتيجه مي گيريم كه الف موجب ب مي شود. اما اذعان داشت كه تجربه گذشته نمي تواند نتيجه اي درباره رفتار آينده بدهد.
كانت
امانوئل كانت (1724-1804)، بيان كرد كه زمان و مكان ، اجزاء جدايي ناپذير تجربه اند و مي توان آنها را به شكلي مشخص كرد (مكان را باهندسه و زمان را با حساب و رياضيات) . او دانش را محدود به ” تجربيات امكان پذير” مي دانست.
هگل
گئورگ ويلهلم فردريك هگل (1770 – 1831 ) هدف اصلي دانش را رشد و توسعه بيشتر ذهن در راستاي آزادي مي دانست. قانون دیالکتیک هگل، سازش تناقضات در وجود اشیا و همچنین در ذهن دیالکتیک است. روش دیالکتیکی شامل سه مرحله میباشد که معمولا “موضوع، ضد موضوع و ترکیب مینامند. وی سه مرحله را تصدیق، نفی، نفی در نفی مینامد. ” با استفاده از مثال جامعه يونان باستان، فرايند ديالكتيك با “تز” شروع مي شد. در اين مرحله، در جامعه بين عقل و اميال، هماهنگي و تعادل وجود داشت؛ اما اين حالت ثبات تا ابد دوام نيافت و با فرآيند استفهام سقراطي به “آنتي تز” و فروپاشي جامعه يونان باستان منجر شد. فرآيند ديالكتيك به نوبه خود فعال شد و “سنتر” اين دو ديدگاه متناقض را ارائه داد تا راه براي تز جديدي باز شود.
پيِرس
چارلز پيرس (1839-1914) كه اغلب وي را پدر فلسفه عملي مي دانند بر دغدغه اي اصلي تمركز داشت: چگونه ميتوان جهان را به روش منطقي مورد تحقيق و بررسي قرار داد؟
در سوال عملي ، او مراحل زير را در توسعه دانش پيشنهاد مي كند:
- سوال انتزاعي: ارائه نظريه براي بررسي
- سوال قياسي: آماده كردن نظريه براي آزمون
- سوال استنتاجي: ارزيابي نتايج آزمون
جيمز
ويليام جيميز (1842-1910)، در نظريه عملي حقيقت كه وي ارائه ميدهد ، عقايد بايد مطابق شواهد موجود باشند. براي مثال به نظر او، ترجيح يك نظريه بر نظريه ديگر بايد تنها بر اساس شواهد قوي تر باشد. او انسانها را بازيگران اين جهان و نه تماشاچيان صرف مي داند.
ديوئي
جان ديوئي (1859-1952) ، “نظريه سوال” پيرس را در فلسفه سياسي و اجتماعي به كار برد. او در جستجو به دنبال قطعيت ، علم را يك فعاليت و فرآيند “پرسش” مي داند كه لزوما داراي پويايي ذاتي است.
از ديدگاه ديوئي، دانش، رابطه تنگاتنگتري با فعاليت دارد و مفاهيم حقيقت و معنا نيز بايد با آن مرتبط باشد. او مخالف ديدگاه “تماشاچي صرف” از دانش است و عقيده دارد فعاليت انسان، براي بقا در محيطي پوياست كه دانش، مهم ترين ساز و كار بقا در آن است.
هوسرل
ادموند هوسرل ( 1859 – 1938)، برخي فلاسفه از جمله هايدگر،سارتر و مارلو پونتي را تحت تاثير خود قرار داد و جنبشي به نام پديده شناسي به وجود آورد. هوسرل نظريه عمومي دانش خود را بر اين اساس شروع مي كنده كه آگاهي، امري قطعي است. و آگاهي هميشه اطلاع از چيزي است و در عمل، تمايز بين حالتهاي آگاهي و ابژه هاي آگاهي مشكل است. او هدفمندي محتواي ذهني را “قصديت ” و آن بُعد از ذهن را كه عامل اين هدفمندي است “محتواي تعمدي” مي خواند. بحث تعمد مي گويد كه مهم نيست صندلي، واقعا، وجود داشته باشد. او ابژه صندلي را موجود فرض كرده و روي آن،”استنتاج پديده شناختي” انجام مي دهد.
هايدگر
مارتين هايدگر (1889-1976)، دغدغه ي اصلي وي در فلسفه پاسخ به سوال وجود است. او انسانها را “داسين” يا وجود، و فعاليت را عمل انسانها در مواجهه و سازگاري باموقعيتهاي مختلف مي داند. به نظر هايدگر، ما زماني داسين مي شويم كه از هنجارهاي عمومي پيروي كنيم و در مهارتهاي سازگاري گروهي به سطح اجتماعي برسيم.
سارتر
ژان پل سارتر (1905 – 1980) شاگرد هوسرل و هايدگر بود. او عقيده داشت كه “خودآگاهي، از جنس شي نيست بلكه از جنس فعاليت است ( نسيمي كه از عدم به جهان ما مي وزد)”. او ادعا مي كند كه خودآگاهي هميشه “خود تغيين” است و تناقض جالب توجهي دارد: ” خودآگاهي هميشه آن است كه نيست و نيست آنچه هست.”
رايل
گيلبرت رايل (1900-1976)، مهمترين كار وي نشان دادن تفاوت ” دانش چگونگي” و ” دانش چيستي”است . او بين هوش (دانش چگونگي) و دانش انباشته (دانش چيستي) تمايز قائل مي شود. از نظر وي، هوش تنها در فعاليت معنا پيدا مي كند و با توانايي شخص در انجام داد وظايف ارتباط دارد. و در مقابل ، “دانش چيستي” نگه داشتن تكه هايي از دانش در ذهن است، مثلا اينكه كسي، اسامي شخصيتهاي يك داستان را از حفظ بداند. او با رد آرمانگرايي دكارتي كه دانش و هوش را بخشهايي از يك فرآيند ذهني مي داند ، از رفتار گرايي منطقي خود دفاع مي كند. “دانش چگونگي” را نميتوان از طريق ” دانش چيستي” تعريف كرد. براي مثال، آشپز لازم نيست دستور پخت غذا ( دانش چيستي) را آن قدر با خود تكرار كند كه بتوان طبق آن دستور، غذا بپزد ( دانش چگونگي).
پولاني
مايكل پولاني ( 1891-1976)، عقيده داشت كه هميشه بيشتر از آنچه مي توانيم بگوييم، مي دانيم. به اعتقاد وي ابعاد دانستن، (دانش چيستي و دانش چگونگي) هميشه همراه هم هستند. فرض او اين است كه اينها روي يك طيف قرار داردند. وي از مثال دوچرخه سواري و نياز به داشتن دانش ضمني براي ايستادن استفاده مي كند. ايستادن و راندن، بخشي از ” دانش چيستي” دوچرخه سواري است؛ اما براي بسياري افراد، تشريح واضح اينكه چطور مي ايستند ( دانش چگونگي) مشكل است.
منبع : مديريت دانش با رويكرد MBA
بدون دیدگاه