رهیدن از قوانین کهنه


مدیران برجسته، علی‌رغم تفاوت‌های سنی، جنسیتی و نژادی، یک ویژگی مشترک دارند: آن‌ها خود را از تمام باورها و الگوهای قدیمی که به ارث رسیده، رها کرده‌اند. این مدیران به وجود یک «قانون طلایی» ثابت باور ندارند و به جای آن، بر اساس شرایط نقش خود را به خوبی ایفا می‌کنند.

 

هدف ما تشویق شما به تقلید از آن‌ها نیست؛ چرا که خود این مدیران نیز از یک روش واحد پیروی نمی‌کنند. در حقیقت، وجه تمایز و ویژگی انقلابی مدیریت آن‌ها در استفاده از شیوه‌های منحصربه‌فرد خودشان است.

 

مهم‌ترین نتیجه پژوهش بزرگی که منجر به نگارش این کتاب شده، این است که کارکنان باهوش به مدیران برجسته تمایل دارند. بهره‌وری و ماندگاری این کارکنان در سازمان، بیش از آن‌که به ساختارهای سازمانی وابسته باشد، به ارتباط مستقیم و مؤثر آن‌ها با سرپرستانشان بستگی دارد.

 

این مدیران، در هر سطح مدیریتی که باشند، قادرند کارکنان هوشمند را شناسایی، جذب و از توانایی‌های آن‌ها به بهترین شکل ممکن استفاده کنند. تنها توصیه این مدیران، توجه به طبیعت هوشمند انسان و چگونگی تبدیل این هوشمندی به عمل است. چالش اصلی مدیران، ایجاد این بینش در روش‌های مدیریتی و تعامل مناسب با هر فرد است؛ موضوعی که در این کتاب به آن پرداخته شده است.

 

معیارهای سنجش

 

آگاهی از اهمیت یک موضوع کافی نیست؛ بلکه باید ابزار مناسبی برای اندازه‌گیری آن نیز وجود داشته باشد.

 

در سال 1707، یک ناوگان کامل نیروی دریایی بریتانیا، بدون آنکه وارد نبردی شود، تنها به دلیل نبود ابزار دقیق برای اندازه‌گیری موقعیت جغرافیایی، با برخورد به صخره‌های ساحلی نابود شد. در سازمان‌های بزرگ نیز، نداشتن معیاری برای سنجش رضایتمندی کارکنان می‌تواند منجر به از دست رفتن سرمایه‌های انسانی باهوش شود.

 

امروزه بسیاری از شرکت‌ها می‌دانند که داشتن کارکنان هوشمند برای موفقیت و پایداری در عرصه رقابتی بسیار مهم است و این نوع کارکنان را کلید اصلی رقابت خود می‌دانند. اما به دلیل نبود معیارهای دقیق سنجش و تکیه بر روش‌های سنتی ناکارآمد، حتی با وجود پاداش‌ها و مزایای رفاهی، کارایی لازم به دست نمی‌آید. در حالی که هدف سازمان‌ها مشخص است، مسیر رسیدن به این اهداف نامشخص است.

 

شرکت‌های بزرگ سرمایه‌گذاری در تلاش هستند تا با سنجش میزان رضایتمندی کارکنان هوشمند، کارایی سازمان و سودآوری شرکت‌های خود را افزایش دهند. برخلاف تصور رایج، معیارهای سنجش رضایت کارکنان که منجر به حفظ سرمایه انسانی می‌شود، صرفاً بر اساس حقوق و مزایا نیست. بلکه رضایتمندی از محیط کار و نحوه برخورد حرفه‌ای با کارکنان از عوامل بسیار مهم‌تری محسوب می‌شود.

 

آزمایش پرسش‌های دوازده‌گانه

 

پس از بررسی و ارزیابی تعداد زیادی پرسش، 12 سؤال کلیدی برای سنجش میزان رضایتمندی و ارزشمندی محیط کار تدوین شد:

 

  1. آیا می‌دانم هنگام کار چه انتظاراتی از من دارند؟
  2. آیا منابع و ابزار لازم برای انجام صحیح کار را در اختیار دارم؟
  3. آیا در حین کار، فرصت و اختیار دارم تا آن را به بهترین شکل ممکن انجام دهم؟
  4. آیا در هفته گذشته از کارهای خوب من تقدیر شده است؟
  5. آیا سرپرست یا فرد دیگری در محیط کار به شخصیت انسانی من توجه دارد؟
  6. آیا در محیط کار کسی هست که مشوق رشد و پیشرفت من باشد؟
  7. آیا کسی به نظرات من اهمیت می‌دهد؟
  8. آیا هدف شرکت باعث می‌شود که احساس مهم بودن در شغلم را داشته باشم؟
  9. آیا همکارانم به انجام کار با کیفیت متعهد هستند؟
  10. آیا در محیط کار، کسی را به عنوان بهترین دوست خود دارم؟
  11. آیا در شش ماه گذشته، کسی درباره پیشرفت من صحبت کرده است؟
  12. آیا در سال گذشته فرصت‌هایی برای یادگیری و رشد برایم فراهم شده است؟

در یک بررسی بزرگ آماری مشخص گردید که تعداد پاسخ‌های مثبت کارکنان به پرسش‌های فـوق رابطه مستقیمی با موفقیت آن شرکت در چهار عامل اصلی کسب و کار یعنی: سطح بهره‌وری، سودآوری، ماندگاری کارکنان و خشنودی بیشتر مشتریان دارد. به عبارت دیگر در سازمان‌های متفاوت، چگونگی برداشت و عقیده کارکنان با کارکرد شرکت پیوند مستقیم دارد. ضمن اینکه تحلیل این آمار نشان داد که رفتار و توان مدیریتی مدیران بی‌واسطه تأثیر بیشتری بر رضایت کارکنان دارد تا حقوق، پاداش، دیگر منافع و یا رهبری فرهمند در صدر شرکت.

 

وجود ارتباط معنادار میان عقیده و برداشت کارکنان با بازده و عملکرد شرکت: 

تمامی این پرسش‌ها لااقل با یکی از چهار عامل مهم کسب و کار رابطه دارند. ده مورد آن‌ها با بهره‌وری مربوطند. هشت مورد با سودآوری و تنها پنج مورد با ماندگاری درازمدت کارکنان با سازمان ارتباط نزدیک دارند. این آمار نشان می‌دهد که کارکنان مدیران نامناسب را ترک می‌کنند، نه سازمان‌ها را. شش پرسش از دوازده پرسش، پرتوان‌ترین پیوند را با بیشترین تعداد از عوامل چهارگانه مورد اشاره دارند و برای شروع ایجاد یک محیط کاری دلچسب و بهره‌ور باید مورد توجه قرار گیرند.

 

در گزینش شرکت‌ها به عنوان محل‌های مناسب برای کار 

اغلب به عواملی چون امکانات رفاهی، میزان مرخصی سالانه، مشارکت در سود و برخورداری از آموزش توجه می‌شود، در حالی که علی‌رغم اهمیت همه این‌ها، مدیران بی‌واسطه مهم‌ترین نقش را در این میان دارا هستند. چنانچه این سرپرست انتظار مشخص کارفرما را روشن کند، به کارمند اعتماد داشته باشد و زمینه رشد او را فراهم کند، کمتر کارمندی به اندیشه مشارکت و بهره بردن از سود سازمان می‌افتد.

 

پاسخ‌گویی به سوالات دوازده‌گانه فوق مانند بالا رفتن از یک کوه می‌باشد که باید با طی مراحل انجام شود و این نظم منطقی در ترتیب این سوالات لحاظ گردیده است. البته شاید برخی شرکت‌ها لازم ببینند تا تغییراتی در این توالی اعمال کنند. در پناهگاه آغازین به این پرسش پاسخ می‌دهیم که چه به دست آورده‌ایم؟ پاسخ به پرسش‌های 1 و 2 بیانگر این مهم خواهد بود. در مرحله بعدی بازده کارمند برای شرکت مشخص می‌شود. پرسش‌های 3 الی 6 نشان دهنده نقش کارمند در سازمان است. آنگاه در مرحله بعدی میزان تعلق فرد به سازمان سنجیده می‌شود. پاسخ کارمند به پرسش‌های 7 تا 10 تعیین‌کننده میزان تناسب شغل و محل خدمت با روحیات و توقعات وی است. در آخرین مرحله پرسش‌های 11 و 12 چگونگی و امکان رشد دسته‌جمعی را در یک سازمان تعیین می‌کند.

 

رسیدن به قله با دادن پاسخ کاملاً مثبت به تمامی این پرسش‌ها ممکن است و با تغییر سمت و ترفیع پرسنل، راه صعود دوباره باید با پاسخ‌گویی مرحله به مرحله طی شود. ممکن است کسی احساس کند در مراحل 2 و 3 قرار دارد و از موقعیت خود راضی باشد اما پرسش‌های آغازین همچنان برای وی مبهم مانده باشد. این حالتی خطرناک است که احتمال جدایی وی از سازمان را تشدید می‌کند. می‌توان این حالت را با بیماری کوه‌زدگی مقایسه کرد. یعنی رسیدن به نزدیکی قله بدون داشتن آمادگی برای مقابله با ارتفاع و سرما و کمبود اکسیژن.

 

رهیافت‌های مشهور که به خوبی تدوین شده‌اند نظیر صدور بیانیه مأموریت، مدیریت کیفیت فراگیر، مهندسی دوباره، به‌سازی پیوسته و سازمان یادگیرنده علی‌رغم کاربرد مؤثرشان در سال‌های اخیر، امروزه پژمرده‌اند و عملکرد هیچ‌کدامشان دیرپا نبوده است. ناکارآمدی این روش‌ها به عدم توجه به پناهگاه آغازین برمی‌گردد و اینکه مسیر به درستی و با نظم منطقی طی نشده است.

 

مدیر برجسته می‌بایست تلاش نماید تا از 6 پرسش نخست 5 پاسخ مثبت بگیرد. گرفتن 5 پاسخ مثبت کار دشواری است. ممکن است بتوان با تمهیداتی در یک یا دو پرسش نمره کامل بگیرد اما در زمینه‌های دیگری جواب منفی دریافت کند. به عنوان مثال، با تهیه دستورالعمل دقیق می‌توان از پرسش 1 نمره مثبت گرفت اما با این کار پاسخ پرسش 5 شاید منفی شود.

 

برای حصول نتیجه مطلوب باید بین مسئولیت‌هایی که در نگاه اول ناسازگار می‌نمایند توازن برقرار کرد. همچنان که لازم است از همه کارکنان انتظاراتی یکدست داشت، باید بتوان با هر فرد با توجه به ویژگی‌های شخصی‌اش برخورد متفاوت داشت. ضمن ایجاد احساس فعالیت در نقش متناسب با توانایی‌ها در کارکنان جلوی رشد آن‌ها را هم نگرفت. در کنار مهربانی و تشویق همه کارکنان از اخراج افرادی که بسیار هم مورد توجه و تقدیر بوده‌اند در صورت لزوم غافل نشد.

 

آزمایش یک فرد هوشمند در درجه یک این است که بتواند همزمان دو اندیشه متضاد در سر داشته باشد، ولی کارها را همچنان به‌خوبی پیش ببرد.

کلیدهای چهارگانه
برای ایفای بهینه چهار وظیفه یاد شده و با توجه به چهار عنصر مشترک بینش مدیران باید در نظر داشته باشیم که گزینش را بر مبنای هوشمندی قرار دهیم و نه تنها تجربه و آگاهی. برای روشن کردن انتظاراتمان به مشتریان توجه کنیم و نه روش‌های اجرا. هنگام انگیزش افراد به توانمندی‌های‌شان تمرکز کنیم و نه کاستی‌ها. و آخر اینکه در زمان پرورش و رشد افراد به جایگاه مناسب آنان نظر داشته باشیم نه پله بعدی در نردبان ترقی.

کلید نخست: برگزیدن هوشمندان
مدیران بزرگ هوشمندی را چگونه تعریف می‌کنند؟
مدیران بزرگ هوشمندی را امری کمیاب و دور از دسترس نمی‌دانند بلکه تعریف آنان از هوشمندی چنین است: الگویی تکرارشونده از اندیشه، احساس یا رفتاری که می‌توان آن را بهره‌مندانه به کار بست. از دید این مدیران هر نقشی، برای اینکه به شایستگی ایفا گردد نیازمند هوشمندی است.

منبع راستین
مدیران برجسته بیش از آنکه به تجربه و دانش افراد بها دهند برای هوشمندی آنان و توان تصمیم‌گیری‌شان در مواقع حساس ارزش قائلند. زیرا هوشمندی آموختنی نیست و افراد مختلف به میزان متفاوتی از آن بهره‌مندند. این هوشمندی مهم‌تر است، چرا که انگیزه دهنده است، انسان را به اندیشیدن وا می‌دارد و موجب برقراری ارتباط‌های سازنده می‌شود. نمونه‌هایی که بسیار دیده شده، نشان می‌دهند که افراد با داشتن تجربه و دانش یکسان، عملکرد متفاوتی در مواقع بحرانی از خود نشان داده‌اند و این بدان دلیل است که صافی مغز آنان در پاسخ به محرک‌های یکسان، متفاوت عمل می‌کند. این صافی به ملیت، جنس و نژاد بستگی ندارد و در درون هر فرد نهادینه شده است.

یافته‌های نوین عصب‌شناسی نشان می‌دهد که شکل‌گیری ساختار مغز انسان از دوران نوزادی صورت می‌گیرد و هر انسان با توجه به تربیت و ذات خود بخش‌هایی از مغزش پرورش بیشتری می‌یابند. بدین ترتیب مدیران نباید تصور کنند که می‌توانند تغییرات بنیادی در کارمندان خود ایجاد کنند. هرچند ممکن است کارمندان تمایل و توان تغییر خود به مدد یادگیری و انضباط شخصی را داشته باشند، مدیران برجسته می‌دانند که انسان‌ها زیاد دگرگون نمی‌شوند.

مهارت‌ها، دانش و هوشمندی
تفاوت‌های موجود در مغز انسان‌ها برای مدیران برجسته فرصتی فراهم می‌کند تا با بهره‌برداری از این تفاوت‌ها، رفتارهای بهره‌ور و سودمندی در کارکنان خلق کنند. کشف هوشمندی نهفته و آموزش مهارت‌ها و دانش تازه دو خدمت مدیران به کارکنان است.
مهارت‌ها، چگونگی و راه‌های اجرایی یک نقشه هستند. این توانمندی قابل انتقال و یادگیری است. دانش، آگاهی موجود در هر فرد است که بخشی از آن دانش راستین است و بخش دیگر دانش تجربی. آنچه می‌دانیم در زمره دانش راستین می‌گنجد و آنچه در طول زمان می‌آموزیم و همچنین ارزش‌ها و ادراکات‌مان در زمره دانش تجربی. هوشمندی اما، پدیده‌ای ویژه است که الگوهای تکرار شونده اندیشیدن، احساس کردن و رفتارها را می‌سازد. این پدیده آموختنی و کسب کردنی نیست.

سه گونه هوشمندی در تمامی نقش‌ها شناخته شده است:

  1. هوشمندی کوشیدن که چرایی شخص را توضیح می‌دهد،
  2. هوشمندی اندیشیدن که چگونگی فرد را شرح می‌دهد و
  3. هوشمندی برقراری ارتباط که به نوع برقراری ارتباط و مشخص کردن موقعیت خود شخص در اجتماع می‌پردازد.

مجموعه این سه هوشمندی و رفتارهای تکرار شونده حاصل از آن‌ها برای افراد و دیگران از طریق راه و روش زندگی هر فرد قابل درک و شناسایی است.
مزیت هوشمندی به مهارت و آگاهی در این است که در موقعیت‌های تازه کارایی بالایی دارد. در موقعیت‌های تازه، مهارت‌ها و دانش آموخته‌شده جوابی برای مشکل ندارند. در عین حال کاستی هوشمندی نسبت به مهارت و آگاهی در این است که قابل انتقال و آموختن به دیگران نیست و باید در نهاد فرد باشد.

شایستگی، عادت، گرایش و انگیزه واژه‌هایی هستند که رفتار انسان را توضیح می‌دهند. بخشی از هرکدام از این‌ها مهارت است، بخشی دانش و بخشی هوشمندی. نمی‌توان آن بخشی را که مربوط به هوشمندی است آموخت یا آموزاند و نباید افراد را وادار به داشتن گرایش یا انگیزه‌ای کرد که شاید ذاتاً فاقد آن باشند.

مدیران بزرگ هوشمندان را چگونه می‌یابند؟ مدیران بزرگ بر دو باور کهن خط بطلان کشیده‌اند:

  1. اول اینکه هوشمندی امری کمیاب و ویژه گروه خاصی است.
  2. و دوم اینکه برخی از نقش‌ها بسیار آسان هستند و به هوشمندی نیاز ندارند.

امروز می‌دانیم که هوشمندی در نقش‌های متفاوت لازم است و کارکنان برجسته هر نقش، ولو سطح پایین، لزوماً از هوشمندی مرتبط برخوردارند. تفاوت عمده در این است که افراد جهان را به یک شکل نمی‌بینند. از نتایج این دو باور نادرست، تمایل مدیران به ترفیع و نیز تصور آن‌ها به امکان‌پذیر بودن آماده ساختن هر کس برای هر کار با آموزش دادن او می‌باشد.

یافتن هوشمندان آسان نیست، چراکه هوشمندی اغلب پنهان است. برای غلبه بر این مشکل ابتدا باید دانست که چه نوع هوشمندی لازم است و آنگاه بهترین‌ها را بیازماییم. این تلقی که آنچه بد است خوب نیست را باید فراموش کنیم. بدین ترتیب برای شناخت یک روش خوب نیازی نیست از طریق رد کردن عملکردهای بد وارد شویم، بلکه باید با ارزیابی کارکردهای عالی از نوع هوشمندی افرادی که نائل به آن شده‌اند آگاه شویم و به دنبال آن باشیم.

رمز پیروزی در گزینش درست هوشمندی مناسب، مصاحبه خوب و سازنده است.

کلید دوم: پیامدهای درست را تعریف کنید

مدیریت از راه دور

توان کنترلی مدیران بر زیردستان پایین است ولی آنان مسئول عملکرد تیم خود هستند. گوناگونی انسان‌ها و تغییرپذیری اندک آن‌ها علیرغم ایجاد دشواری، مزایایی هم دارد.

دو باور در مدیران برجسته راهنمای آنان در رسیدن به قاعده‌ای راهگشاست:

  1. اول اینکه انسان‌ها کمتر دگرگون می‌شوند.
  2. دوم اینکه هر سازمان برای رسیدن به هدفی برپا شده است.

بدین ترتیب آنان به این راه‌حل می‌رسند که هدف را بشناسانند و تشخیص راه رسیدن به هدف را بر عهده کارکنان بگذارند. بدین ترتیب آنان صرفاً با ارزیابی عملکرد کارکنان می‌توانند کنترل خود را اعمال کنند. هر فرد بر مبنای قابلیت و توان خود راه خود را انتخاب می‌کند. مؤثرترین راه رسیدن به هدف همواره کوتاه‌ترین راه نیست، بلکه راهی است که با کمترین مقاومت مواجه می‌شود. بنابراین هر کس راه خود را پیدا خواهد کرد. این روش مسئولیت‌پذیری کارکنان را نیز افزایش می‌دهد و افراد به یادگیری‌های تازه می‌پردازند.

اغواکننده‌ها

علیرغم مزایای آشکار نتیجه‌گرایی، بسیاری از مدیران آن را به کار نمی‌بندند. در این مسیر اغواکننده‌هایی هستند که برخلاف ظاهر قابل دفاع، در نهایت شرکت را از روح خالی و ارزش‌ها را پژمرده می‌سازند.

اولین اغواکننده، تمایل به داشتن و پرورش انسان کامل است و اینکه در نهایت تنها یک راه درست وجود دارد که با به کار بستن آن همه به سعادت می‌رسند و وظیفه مدیر یافتن این راه است. اما مجبور کردن کارکنان به پیروی از یک روش خاص یا موجب بی‌میلی آنان می‌شود یا موجب وابستگی آنان.

اغواگر دوم داشتن این ذهنیت است که کارکنان از هوشمندی لازم برخوردار نیستند. این تصور به این دلیل در ذهن مدیر ایجاد می‌شود که در هنگام گزینش نیروها به لزوم دارا بودن هوشمندی، ولو برای مشاغل سطح پایین، توجه نشده است.

 

سومین فریب از آنجا ناشی می‌شود که می‌پنداریم اعتماد گران‌بها و به دست آوردنی است. معتقدان به این فرضیه به کارکنان خود بدبین‌اند و آنان را ملزم به اطاعت از مقررات جزئی مدون می‌کنند، در حالی که تنها نتیجه این مقررات بی‌بهره ساختن شرکت از نرمش‌پذیری و نیک‌نامی است.

 

چهارمین اغواگر می‌گوید که از آنجا که همواره نتیجه مطابق پیش‌بینی از آب در نمی‌آید، باید راه‌های رسیدن را تعیین و مداوماً کنترل کرد. در حالی که با تأمل بیشتر می‌توان همه زوایای آشکار و پنهان نتیجه را مشخص و بر اساس آن پیش‌بینی دقیق‌تری داشت. مدیران بزرگ می‌دانند که تدوین فرهنگ سازمانی و اصرار بر اجرای آن راه مناسبی نیست، چرا که هوشمندی آموختنی نیست. تنها باید انتظارات کلی را برای کارکنان مشخص ساخت.

 

مدیران برجسته با اغواگرهای برشمرده فریب نمی‌خورند اما به گام‌های اجرایی نیز بی‌توجه نیستند. وظیفه عمده مدیران تبدیل هوشمندی به عمل و نتیجه است.

 

یکی از این گام‌ها توجه به ایمنی و درستی است. باید عملیات قابل کنترل باشند. توان‌افزایی و اعطای اختیارات نامحدود می‌تواند موجب نابودی ارزش‌های سازمان شود.

 

گام دوم توجه به استانداردها است. استانداردها به برقراری ارتباط کمک می‌کنند، پایه یادگیری هستند، امکان سنجش را فراهم می‌کنند، راهگشای خلاقیت هستند و ابزار همکاری انسان‌ها هستند. در جهانی که هر چه بیشتر با شبکه‌ها به هم پیوند می‌یابد، لزوم به‌کارگیری استانداردها و اجتناب از ابداع استانداردهای شخصی انکار ناپذیر است.

 

گام سوم این است که نگذاریم کیش‌پرستی پیام اصلی را بیش از اندازه در سایه خود قرار دهد. یعنی با در نظر گرفتن اهداف مشخص جزئی مانند بهره‌وری یا تبلیغ، هدف اصلی که رضایت مشتری است به فراموشی سپرده نشود. گام‌های مشخص تا جایی سودمندند که پیامد دلخواه را فدای خود نکنند.

 

چهارمین گام این است که نمی‌توان قدم‌های مشخصی برای رسیدن به خوشنودی مشتری طراحی کرد. مشتری‌مداری امروزه سرلوحه برنامه‌های سازمان‌هاست. خواست مشتریان از نقش‌های مختلف علیرغم گوناگونی، در چهار سطح قابل دسته‌بندی است. این سطوح به‌صورت هرمی عمل می‌کنند و تا مشتری در سطح پایین‌تر ارضا نشود، به سراغ سطح بالاتر نمی‌رود.

– سطح اول انتظار درستی است؛ مشتری انتظار دارد خدمت ارائه‌شده همان چیزی باشد که می‌خواهد.

– سطح دوم امکان دسترسی بیشتر است؛ مشتری می‌خواهد به خدمات مورد نظرش در زمان مناسب خود دسترسی داشته باشد.

 

دستیابی به این دو سطح گرچه به یاری فناوری ساده است، اما قابل رقابت و تقلید بوده و صرفاً از ناخشنودی مشتری جلوگیری می‌کند، ولی الزاماً باعث حصول خشنودی نمی‌گردد.

– سطح سوم انتظار مشارکت است؛ مشتری می‌خواهد که به او گوش داده شود و پاسخ مناسب دریافت کند.

– و سطح چهارم خواست دریافت مشاوره است؛ مشتری می‌خواهد که ضمن دریافت خدمات، خود نیز به کار بستن و حتی به‌دست آوردن آن را بیاموزد.

 

برای حصول به دو سطح آخر که خشنودی کامل مشتری را در پی دارد، اغلب مدیران به طور غریزی عمل می‌کنند. پیاده‌سازی رهیافت گام‌به‌گام چندان مؤثر نیست و باید در گزینش کارکنان دقت داشت تا هوشمندی لازم برای گوش دادن و راهنمایی کردن را داشته باشند و آماده این شوند که بر پیامدهای ساده احساسی همچون مشارکت و مشاوره تمرکز نمایند. با همه این تفاصیل، برخی از جنبه‌های مدیریت همچنان نیازمند رعایت گام‌ها و استانداردها می‌باشد و نباید از توجه به پیامدها به‌عنوان هدف اصلی غافل شد.

 

اما از کجا می‌توان دانست که دیدگاه مشتری تا چه حد درست است؟ ارائه راه‌حل گام‌به‌گام مدنظر این کتاب نیست، اما سه راهنمایی کلی ارائه می‌شود:

  1. 1. باید بدانیم چه چیزی برای مشتری درست است. نباید فراموش کرد که داور نهایی ارزش‌گذاری‌های سازمان، مشتری‌ها هستند. با پژوهش مشتریان و درک اینکه چه انتظاری دارند، می‌توان به راهکار مناسبی رسید.
  2. 2. باید بدانیم چه چیزی برای شرکت درست است. در اینجا باید بین رسالت و راهبرد تمایز قائل شد. رسالت سازمان پایدار است، ولی راهبرد، کارآمدترین راه برای رسیدن به آن رسالت است. بازنگری راهبردها گاهی سخت ولی همواره ضروری است، حتی اگر منجر به کنار گذاشتن کارکنانی شود که با شیوه‌های جدید سازگاری ندارند.
  3. 3. باید بدانیم برای افراد مختلف باید از روش‌های مختلف بهره برد. زیرا برای افراد مختلف، چیزهای متفاوتی درست است. برای هر مشتری و هر کارمند باید برنامه‌ریزی ویژه داشت.

 

کلید سوم: بر توانمندی‌ها تمرکز نمایید

به انسان‌ها فرصت دهید تا بیشتر خودشان باشند.

 

پس از گزینش افراد با در نظر گرفتن هوشمندی ویژه‌شان و شناساندن پیامدهای دلخواه سازمان به آن‌ها، باید با تمرکز بر توانمندی‌ها و مدیریت کاستی‌ها آنان را به‌سوی هدف رهنمون شد. از آنجا که افراد با هم متفاوتند، نباید در اصلاح کاستی‌ها کوشید. مدیران بزرگ باورهای کلی را که یک ویژگی را به جمعی نسبت می‌دهند صحیح نمی‌دانند و بر هر فرد جداگانه تمرکز می‌کنند، حتی اگر صاحبان یک حرفه خصوصیات مشترکی هم داشته باشند. بهترین راه کمک به افراد برای رسیدن به هدف و تشویق شخصیت‌ها به مسئولیت‌پذیری است.

داستان‌های دگرگون‌سازی 

آموزه‌های سنتی به ما می‌گوید که با تلاش بسیار می‌توانیم به هرچه که می‌خواهیم برسیم و هر انسانی هر نوع توانایی را در درون خود دارد. این آموزه‌ها شخصیت فردی را زیر سوال می‌برند و همه را یکسان می‌انگارند. مدیران بزرگ به همین دلیل و نیز به دلیل دیگری به این باور معتقد نیستند و آن اینکه اگر با تلاش می‌شود به چیزی رسید، چرا این تلاش را در مسیر همان هوشمندی ویژه انجام ندهیم؟! مدیران سنتی می‌خواهند انسان کامل بسازند، لذا همواره به نقد کاستی‌ها و اصلاح آنها می‌پردازند، در حالی‌که اگر تمام کاستی‌ها برطرف شود، دیگر آن فرد خودش نیست. مدیران برجسته ضمن توجه به کاستی‌ها، بیشترین کوشش خود را در فعال نمودن و بهره‌برداری از هوشمندی‌های کارمندان صرف می‌کنند و با مدیریت بر پایه استثنا، بیشترین وقت خود را برای بهترین کارمندان سرمایه‌گذاری می‌کنند.

 

جداسازی برابر است با همه‌چیز 

برای بهره‌برداری از هوشمندی ویژه انسان‌ها باید آنان را در نقش‌های مناسب قرار داد. برای شناخت این هوشمندی، مدیران برجسته با کارکنان خود تنگاتنگ کار می‌کنند، با آنان گفتگو می‌کنند و از توانمندی‌ها، کاستی‌ها، هدف‌ها و آرزوهای آنان می‌پرسند و یادداشت برمی‌دارند. در این زمان ممکن است جای بعضی را تغییر دهند و برای بعضی هم شاید کاری در آن تیم مناسب نباشد. همه افراد دست‌کم از یک هوشمندی بی‌همتا برخوردارند و این باید کشف شود. رمز این کار در جداسازی و بررسی هر فرد از نزدیک است.

 

مدیریت بر پایه استثنا 

مدیران برجسته برخلاف قانون طلایی مدیران سنتی که می‌گوید با دیگران چنان رفتار کن که خود می‌خواهی، به این قانون پایبندند که “با دیگران چنان رفتار کن که خود می‌خواهند، آنچه هستند.” هر انسان فردی ویژه است و علایق، اهداف و برنامه‌های ویژه خود را دارد. مدیر برجسته این ویژگی‌ها را شناسایی و متناسب با آنها با کارمندانش رفتار می‌کند. نحوه تشویق و دوره‌های لازم برای گفتگو با آنها را بر همین پایه تنظیم می‌کند. از دیدگاه مدیران برجسته رفتار منصفانه، رفتار همانند نیست. با مدیریت بر پایه استثنا و با داشتن شناخت از ویژگی‌های هر کارمند، می‌توان به راه منصفانه ویژه او رسید.

 

بیشترین وقت را با بهترین افراد خود بگذرانید 

برخلاف مدیران سنتی، مدیران برجسته بیشترین وقت و توجه خود را در اختیار بهره‌ورترین کارمندانشان قرار می‌دهند. هر انسانی نیازمند توجه است و مدیران برجسته فراموش نمی‌کنند که همواره در صحنه هستند و رفتار آنها نشانه‌هایی به کارمندانشان می‌دهد. اینان می‌کوشند تا دسته‌ای از انتظارات بی‌همتا را برای هر یک از کارکنان مشخص کنند و آنگاه روش کار هر فرد را شناسایی و به اجرای آن کمک کنند.

 

برای این مدیران بی‌خبری خوش‌خبری نیست. سرمایه‌گذاری بر بهترین‌ها در درجه اول بهترین کار است و در درجه دوم بهترین راه یادگیری و در درجه سوم تنها راه تمرکز بر پیامدهای برتر است.

 

بهترین کار است چون جوابگوی نیاز انسان‌ها به توجه است و این توجه بیشتر نصیب کسانی می‌شود که شایستگی بیشتری دارند، یعنی بهره‌ورترند. 

بهترین راه یادگیری است زیرا با تمرکز بر کاستی‌ها، فقط راه‌های نرسیدن به هدف را می‌شناسیم، اما با توجه کردن به روش‌های به‌کار گرفته شده از سوی بهترین‌ها، به راه‌های درست رسیدن به هدف دست می‌یابیم. این روش‌ها را گرچه ممکن است بتوان از بیرون سازمان نیز فراگرفت، اما آموختن از درون سازمان به واسطه سازگاری آن با بدنه و فرهنگ سازمان بسیار اثربخش‌تر است.

تنها راه رسیدن به برتری است زیرا به منطق میانگین پایبند نیست. مدیر بزرگ با توجه به بهترین‌ها همواره برتری سازمان را بالاتر از همه میانگین‌های تعریف‌شده می‌برد. از آنجا که دارندگان عملکرد بالا جای رشد بیشتری دارند، با توجه بیشتر به آنان همواره بهره‌وری‌شان افزایش می‌یابد. برای این مدیران سقف‌های تعیین‌شده مفهومی ندارد و آنان همواره بهترین کارکنان خود را ترغیب می‌کنند که به بالاترین بهره‌وری ممکن برسند.

کاستی‌ها را چگونه مدیریت کنیم؟
کاستی‌ها در کار بسیار خطرناک‌اند و مدیران برجسته به سرعت با آنها مقابله می‌کنند. گاهی دلایل افت کارکرد را می‌دانیم؛ در این حالت حل آن چندان دشوار نیست اما گاهی باید در موضوع دقیق‌تر شویم. در هنگام مواجهه با این پدیده دو سؤال برای مدیر مطرح است. اول اینکه آیا مشکل با آموزش حل می‌شود؟ و دوم اینکه آیا بهره‌وری پایین ناشی از راهنمایی نادرست خود مدیر است؟ پاسخ مثبت به این دو سؤال راه حل را در اختیار ما می‌گذارد، ولی پاسخ منفی به هردوی آنها نشان می‌دهد که انگیزش از گونه مهارت یا آگاهی نیست و با هوشمندی پیوند دارد. باید دانست که همواره تعداد ناهوشمندی‌های ما برای نقش‌های مختلف بیش از هوشمندی‌هایمان است اما تعداد زیادی از آنها بی‌اهمیت‌اند. ناهوشمندی تنها زمانی به یک کاستی تبدیل می‌شود که برای ایفای نقشی که از ما خواسته شده به هوشمندی ویژه آن نیاز داشته باشیم.

مدیران برجسته به‌محض اینکه دریابند یک کاستی وجود دارد، راه خود را تغییر می‌دهند. آنان می‌دانند که تنها از سه راه می‌توان به پیروزی دست یافت:

  1. تهیه یک نظام پشتیبان: تهیه یک نظام پشتیبان به این معنی است که ناهوشمندی‌ها را با ایجاد امکانات تازه و یا ساده کردن راه‌حل‌ها جبران کنیم؛ مانند استفاده از عینک برای نقص بینایی.
  2. یافتن یک شریک تکمیل‌کننده: اگر در زمینه‌هایی خود را دچار نقیصه می‌بینیم می‌توانیم از شرکایی بهره ببریم که علاوه بر داشتن نبوغ کاری و فعال بودن، تکمیل‌کننده نقائص ما باشند. در تیم‌سازی باید به تخصص‌های افراد توجه شود و درعین‌حال همواره همه بکوشند که نقائص خود را بشناسند و آنها را برطرف کنند. گذاشتن افراد در نقش‌های مناسب و تراز نمودن توانمندی‌ها و کاستی‌های افراد از وظایف مدیر در یک کار تیمی است. در این شرایط است که برخلاف آموزه‌های سنتی منها در تیم شکل می‌گیرند و به‌تدریج تعداد آنها افزایش می‌یابد.
  3. یافتن نقشی جانشین: چنانچه هیچ‌کدام از این دو راه نتیجه نداد باید پذیرفت که فرآیند جداسازی اشتباه اجرا شده و باید نقش‌ها را عوض کرد.

کلید چهارم: یافتن جایگاه مناسب
پاسخ مدیران برجسته به این پرسش همیشگی کارمندان که «گام بعدی در ترفیع من به کجاست»، برخلاف مدیران سنتی همواره «بالاتر» نیست. پاسخ یگانه‌ای به این پرسش وجود ندارد ولی راه درست پرداختن به این پرسش این است که به هر فرد در یافتن جایگاه مناسبش کمک کنیم.

نظامی که در آن کارمندان طی صعود از مدارج اداری به پله‌هایی می‌رسند که شایستگی آن را ندارند ناکارآمد است زیرا بر پایه سه فرض نادرست بنا شده:

  1. نخست اینکه پنداشته می‌شود که پله بالاتر در نردبان ترقی تنها اندکی پیچیده‌تر از پله پیشین است. درحالی‌که مدیران برجسته می‌گویند کار در یک پله لزوماً به معنای آمادگی برای پله بعدی نیست. بالارفتن از یک پله به معنای آمادگی برای رفتن به پله بعدی نیست. برتر شدن در یک نقش نیازمند بهره‌مندی از هوشمندی ویژه است. این هوشمندی قابل آموختن نیست و با آگاهی از آن می‌توان مسیر پیشرفت پایداری طراحی کرد. پیش از ترفیع باید به نوع هوشمندی ویژه مورد نیاز نقش تازه توجه کرد. البته در همین ترفیع سنجیده نیز ممکن است کارمند تنها به تلاش لازم پرداخته باشد اما دست‌کم کوششی برای کشف هوشمندی ویژه آن نقش و شناخت درونیات کارمند انجام شده است.
  2. دوم اینکه این نظام، احترام و پرستیژ کاری را محدود به صاحبان پله‌های بالایی می‌داند. درحالی‌که مدیران برجسته در هر نقشی اقدام به آفرینش قهرمانان می‌کنند و مسیرهای پیشرفت تازه‌ای مطرح می‌سازند. مزایای ویژه مدارج بالای سازمانی همواره برای همه کارکنان وسوسه‌انگیز است. اما ازدحام کارکنان برای تصدی این مناصب و رضایت دادن آنان به داشتن موقعیتی میانه در پله بالاتر به‌منظور کسب مزایای ویژه آن، مدیر برجسته را وادار می‌سازد تا تمهیدی بیاندیشد و این تمهید جز این نیست که در همه نقش‌ها قهرمان بیافریند. دادن مزایا و پاداش‌های چشمگیر و ایجاد مسیرهای متنوع برای کسب احترام و اعتبار از جمله این روش‌هاست.

برای رسیدن به برتری در سطح جهانی باید سال‌های زیاد در یک زمینه به فعالیت پرداخت. چنانچه طبق باور مدیران برجسته در تمامی سطوح پیشرفت احترام و اعتبار ایجاد کنیم می‌توان امیدوار بود که کارمند در نقش‌های مختلفی که طی ترفیع خود بدان‌ها نائل می‌شود همواره راضی بوده و به کیفیتی برتر نیز دست یابد. در هر نقشی، هرچند اگر ساده باشد، چنانچه شاخص اندازه‌گیری و پاداش را برقرار سازیم، کارکنان به برتری دست می‌یابند.

برقراری نظام پرداخت حقوقی که در آن افراد بر مبنای برتری در نقش خود حقوق بالاتری دریافت کنند نیز از دیدگاه‌های مدیران برجسته است. بدین ترتیب زیردستان می‌توانند حقوقی بالاتر از رؤسای‌شان دریافت نمایند، به شرط آنکه در جایگاه خود به برتری قابل ملاحظه‌ای دست یافته باشند. این ایده راه را برای ارزش‌گذاری راستین به فعالیت‌های برتر در هر نقش هموار می‌سازد و ضمناً با همپوشانی‌هایی که در دادن حقوق به مجریان نقش‌ها دارد، صعود کور و بی‌نفس را کند می‌سازد.

با مانور دادن میان مقررات دست و پاگیر و با تعریف شغل‌های جدید می‌توان ضمن بهره‌گیری از هوشمندی ویژه کارکنان در نقش خود، رده سازمانی آنان را معادل رده‌های مدیریتی جلوه داد تا از حقوق و مزایای آن بهره‌مند شوند، بدون اینکه ترفیع ناخواسته، آنان را به تصدی مشاغلی ناچار سازد که در آن فاقد هوشمندی‌اند.
سومین پنداشت نادرست این است که در روش سنتی، داشتن مهارت‌ها و تجربه‌های مختلف یک مزیت است، ولی مدیران برجسته عقیده دارند که علاقه‌مندی به کسب مهارت و تجربه نباید برای نائل شدن به ترفیع در کارکنان ایجاد شود.

کارفرمایانی که نیازمند چالاکی و نرمش‌پذیری شده‌اند نمی‌توانند وعده استخدام مادام‌العمر به کارکنان بدهند. به جای آن، کارکنان را استخدام‌پذیر می‌نمایند و تجربه‌هایی به آنها می‌آموزند که همه جا خواستار داشته باشد. اما مدیران برجسته می‌گویند تجربه‌اندوزی به شرطی مقبول است که در حرفه‌ای مناسب با هوشمندی فرد باشد. از دید اینان کشف خویش، و نه تجربه‌های بازارپسند، انگیزه‌آفرین و نیروی راهنمای یافتن یک حرفه سالم و سازگار است.

مدیران بزرگ با کمک به خودشناسی کارکنانشان، آنان را یاری می‌دهند تا نقشی مناسب با هوشمندی ویژه خود بیابند. آنان این کار را با دو رهیافت پی‌می‌گیرند: اول این‌که کشف و خودشناسی را مرکز دایره قرار داده و آن را برای هر فرد خواهان کار ضروری می‌دانند و دوم این‌که تأکید دارند که از این شناخت برای اصلاح کاستی‌ها و ناهوشمندی‌ها استفاده نشود. باید پیوسته به حرفه خود بنگریم و تناسب نقش‌مان را با هوشمندی طبیعی‌مان بسنجیم.

در چنین شرایطی که کارکنان خود باید موقعیت خویش را تشخیص دهند و انتخاب کنند، نقش مدیران کمرنگ نمی‌شود. آنان راهکارهایی دارند تا نقش چشمگیر خود را بازی کنند. اینان میدان را هموار می‌کنند تا کارکنان برتر، پس از شناخت هوشمندی خویش و به کارگرفتن حرفه مناسب، بدون دغدغه ترفیع از مزایا و اعتبار رده‌های بالاتر برخوردار باشند.

مدیران برجسته آیینه‌دارانند؛ آنان عملکرد کارکنان را در برابرشان می‌گذارند و راهکارهای بهبود را با آنان بررسی می‌کنند. در این راه از سه ویژگی مشترک بهره‌مندند. اول این‌که به‌طور پیوسته به عرضه بازخورد به افراد می‌پردازند. دوم این‌که نشست‌ها با بررسی کوتاهی از گذشته آغاز می‌شود بدون این‌که هدف، ارزیابی و ارائه دستور کار باشد. پس از آن به آینده می‌پردازند و چگونگی بهره‌مندی از هوشمندی کارکنان برای اصلاح امور بررسی می‌شود؛ و سوم این‌که دیدگاه‌ها و بازخورد کار افراد را خصوصی و یک به یک با آنان در میان می‌گذارند.

مدیران برجسته تلاش می‌کنند کارکنان خود را بشناسند و علت کاستی‌های آنان را از خودشان جویا شوند. اینان بر این باور خط بطلان نمی‌کشند که نباید با کارکنان صمیمی شد. مدیران برجسته با ایجاد تور ایمنی، مانع آزمایش افراد در نقش‌های جدید نمی‌شوند. اما این آزمایش را برای کسانی روا می‌دارند که هوشمندی ابتدایی و علاقه‌مندی خود را برای نقش جدید نشان داده باشند. بدین ترتیب کارمند در صورت نداشتن سازگاری با نقش جدید به سادگی به نقش قبلی خود بازمی‌گردد.

هنر عشق دشوار

مدیران بزرگ در عین این‌که دوستان صمیمی کارکنانشان هستند، در صورت لزوم آنان را بدون دغدغه اخراج می‌کنند. برای همه مدیران زمانی فرا می‌رسد که کاستی‌های کارمند غیرقابل تحمل می‌شود. برای مدیران برجسته، هر سطحی از کار که به دور میانگین بچرخد و رو به بالا نباشد، سطح نامطلوب است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *